آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

  ماندم در این غربت چه شد آن هم سفر ها

  من مرده ام یا زنده ام ای با خبر ها؟

  من تک درختی خشک و بی حالم ببینید

  بر جای جای ریشه ام زخم تبر ها

  ای کاش من را با خودش می برد بادی 

  از این دیار بی کسی تا دور تر ها

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۴
میرزا محمد حسین حدائق

آنقدر برایتان نقاب به چهره گذاشتم که از خودم چیزی نمانده!

می ترسم نقاب ها را بردارم دیگر نشناسیدم.

می ترسم خودم باشم و از من فرار کنید.

من فقط با نقاب هایم  میان شما جا دارم.

راستی نکند شما هم برای من نقاب می زنید؟

 

۳ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۳۹
میرزا محمد حسین حدائق

از تنهایی خسته شده ام

دلم خلوت می خواهد...

۲ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۸
میرزا محمد حسین حدائق

واقعا چرا تا چیزی را از ما منع نکنند به آن توجه نمی کنیم؟؟؟

۴ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۵:۴۶
میرزا محمد حسین حدائق

من مدعی ام هنوز هم انسانم

با این که شبیه روح، سرگردانم

هر روز به دنبال خودم می گردم

اما چه کنم که زاده ی نسیانم

۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۳:۱۹
میرزا محمد حسین حدائق

شاعری

عاشق شد

واژه هایش همگی وا رفتند!!!!!!!

۳ نظر ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۹:۲۹
میرزا محمد حسین حدائق

یاد گرفته ام که هرگز با کسی درد دل نکنم .

شاید او در دل خود درد داشته باشد.

من چرا به درد هایش بیافزایم؟؟؟

تنها

۱ نظر ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۹:۰۰
میرزا محمد حسین حدائق

دردم زحد گذشت الا ایهالعزیز

درمان به دست توست بیا ایهالعزیز

فریاد الامان جهان داد می کشد

یک دست و یک صدا همه یا ایهالعزیز

ای پاسخ تمام سوالات بی جواب

رفتی ز دست ها تو چرا ایهالعزیز؟

بی تو زمین تحمل ما را نمی کند

ای حجت و دلیل خدا ایهالعزیز

«هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر»

رحمی نما به غربت ما ایهالعزیز

شاعر شدم که شعر بگویم برایتان

شاعر شدم برای شما ایهالعزیز

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۲۵
میرزا محمد حسین حدائق

ماندم هنوز در کف آن یک سلام عشق

با بوسه ای قشنگ به شیرین کام عشق

از باده های سرخ جهان خسته ام ولی

مستم هنوز از هوس سرخ جام عشق

فحشای واژه ها سخنم را ربوده است

فحشای واژه های حریص کلام عشق

زیباترین ترنم اشعار شاعری است

هر کس که رفت در غزلش تا مقام عشق

«تنها» نشسته ام به امید بهاره ای

با جامه ای سیاه به سوگ تمام عشق

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
میرزا محمد حسین حدائق

با چشم کدام سر تو را باید دید

از کنج کدام در تو را باید دید

بر حاشیه ی مضجع آن یار غریب

بنوشته به خط زر «تو را باید دید»

۵ نظر ۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

هی دست نکش  بر بدنم ای ننه سرما

خشکید زسرما بدنم ای ننه سرما 

وقی که خزیدی تو در آغوش حریصم

وا رفتم و ماندم چه کنم ای ننه سرما

با چادر زیبای سفیدت چه قشنگی 

بر برف رخت بوسه زنم ای ننه سرما

قرمز شده بینی و لپ و چشم مریضم

با بوسه ی تو بر دهنم ای ننه سرما

سرفه شده «تنها» سخن و همدم و یارم

پاشید زهم این سخنم ای ننه سرما

۳ نظر ۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۸
میرزا محمد حسین حدائق

بر سر دار کسی بودم که بر دارم نبود

کشته ی عشقی که یک دم بر سر دارم نبود

آنقدر از او نوشتم واژه هایم او شدند

واژه هایم او شد اما او گرفتارم نبود

خود فروشی کردم اما او مرا هرگز ندید

یا که می دیدم ولی هزگز خریدارم نبود

آینه در آینه عکسش تماما در سرم

از برم می رفت و من را شوق انکارم نبود

بر تمام صورتم زخم دو چشمش نقش بست

خون و زخم و ناله هایم او نگهدارم نبود

من که «تنها» یاد او را در دلم می پرورم

سر گرانی می کند میلی به بازارم نبود

####################

زور اجبارت خدا مختار می خواند مرا

من که مردم ای خدا ای کاش اجبارت نبود

۳ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۱
میرزا محمد حسین حدائق

یا ابن الحسن

نسل در نسل غزل یاد تو را می خواند

با هیاهوی خودش باد تو را می خواند

شاعری گفت به تو خسرو شیرین دهنان

از همان روز که فرهاد تو را می خواند

گفت یک شعر به زیبایی چشمان غزال

آنقدر گفت که صیاد تو را می خواند

ماهمه مثل سیاوش و جهان هم آتش
هر کسی در بد رخداد تو را می خواند
شک ندارم که تو پیمان الستی ای عشق!
خضر هم در پی امداد تو را می خواند
گندم عشق تو خوردیم و زدوری مردیم
سالها فاصله در یاد تورا می خواند
دست ما جام نیاز است وعطایت چون می!
شاعر مست به فریاد تو را می خواند...

۳ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

خب چرا؟

واقعا چرا ما حاضریم برای برای لذت خودمان زندگی یک انسان را نابود کنیم؟

برای این که مدت کوتاهی نیاز های درونیمان ارضا شود یک نفر را دچار کمبود و عقده کنیم؟

تا حالا شده به این نکته فکر کنیم که برخورد ما با آدم ها می تواند چه عواقب گاها وحشتناکی در زندگی شخص مقابل داشته باشد؟

اصلا شده است یک بار خودمان را جای شخص مقابل بگذاریم و ببینیم ما از نگاه او چه گونه هستیم.

بسیاری از آدم های اطراف ما خود به خود و بدون نقش محیط دارای یک سری کمبود های روانی و احساسی  هستند چه رسد به این که ما هم بیاییم و با تحریک کردن به این کمبود ها دامن بزنیم. 

و امان از مدرنیته که این قدرت را به ما می دهد که در آن واحد از صدها بلکه هزاران نفر دلبری کنیم.

ما خیلی وقت ها حتی از شخصی که با او در ارتباط هستیم آگاه نمی شویم حتی نمی فهمیم زن بود یا مرد، اهل کجا بود، چه سنی داشت و...

با این وجود مثل یک دوست و رفیق با او گرم می گیریم و در آخر هم...

ما نمی دانیم که گاهی یک شوخی اندیشه ای را نابود میکند

ما نمی دانیم که گاهی با یک عکس خانواده ای را از هم می پاشد

ما نمی دانیم که گاهی یگ شعر ایمانی را به کفر تبدیل می کند

ما نمی دانیم که گاهی یک فیلم محبت مادری نسبت به فرزندش را از بین می برد

ما خیلی چیزها را نمی دانیم اما...

فقط این را بگویم که بیایید برای خودمان و دیگران امنیت روانی ایجاد کنیم.

به خدا یک روز باید برای کوچک ترین اعمالمان جواب پس بدهیم.

۵ نظر ۲۳ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۱
میرزا محمد حسین حدائق

فکر شطرنجی و خدای سپید

مهره های سیاه پر تردید

فکر بازنده ای که مات شده

له شده زیر چکمه های امید

توی حمام توی وان رفت و

گریه می کرد و مضطرب لرزید

سینه اش هی وجه وجه می کرد

نگران بود، ذره ای ترسید

تک و تنها میان وحشت وترس 

به تمام گذشته اش خندید

هی فقط پشت هم غزل می خواند 

واژه ای را شبیه مرگ ندید

عکس خود را زروی آینه کند

قرص ها را به یک نفس بلعید

بی رمق شد ترک ترک شد و بعد

در خودش رفت و از خودش پاشید

توی حمام، توی وان افتاد

هم خودش مرد و هم خدای سپید

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
میرزا محمد حسین حدائق
خاموش، از این به بعد چون سنگ شوم
یک آدم پست رذل الدنگ شوم
 
از مردم شهر گوشه می گیرم و بعد
یک آدم گوشه گیر دلتنگ شوم
 
یا چهره ی برفکی به خود می گیرم
یا چون خودشان هزار و یک رنگ شوم
 
تسبیح به دست و پینه بر پیشانی
یا گرگ صفت یا که خر لنگ شوم
 
یا چشم ببندم و بخوابم یک عمر
با فکر خودم همیشه در جنگ شوم
 
«تنها» بشوم گوشه ی این شهر شلوغ
با یاد پریچهر کمی منگ شوم
۱ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میرزا محمد حسین حدائق

با  استقبال از شعر سرکار "خانم مهرانه جندقی"

 


"چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش ها کنند مرا"


هزار انگ و هزاران هزار تهمت زشت
به من زنند و ز مردم جدا کنند مرا


مرا به جرم مسلمانی ام به بند کشند
و بعد مثل مریضی دعا کنند مرا


شبیه یک نخ سیگار آتشم بزنند
به دود سینه ی خود آشنا کنند مرا


نوشته اند که خو کن به درد تنهایی
نوشته اند که «تنها» صدا کنند مرا


قسم به حضرت باری غمین نخواهم شد
شبیه کوه صبورم رها کنند مرا

[محمد حسین حدائق]

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۷
میرزا محمد حسین حدائق
ای وای وفا زشهرمان گم گشته
مردانگی از دیارمان گم گشته 
یک روز برای عشق مفهومی بود
امروز همان زفکرمان گم گشته
۰ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۳
میرزا محمد حسین حدائق

از شرم تو اشعار کم آورده پریچهر

این دیده ز اغیار کم آورده پریچهر

آیینه ام از دیدن تو خیس عرق شد

آیینه ز دلدار کم آورده پریچهر

سنگینی عشقت کمرم کرده کمانی

این قلب سبکبار کم آورده پریچهر

ارزان نخریدم غم عشق تو سیه چشم

یا درهم ودینار کم آورده پریچهر

هر ماه جبین دیدم از او دیده ربودم

این سارق عیار کم آورده پریچهر

می رفت زتن روح و در آن لحظه شنیدم

حلاج سر دار کم آورده پریچهر

«تنهایی» من گشته عیان بر همه عالم

این صاحب دستار کم آورده پریچهر

۴ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۰۹
میرزا محمد حسین حدائق

میان کوچه و پس کوچه هایتان مردم

برای غربت و اندوه آسمان مردم

صدای من که میان صدایتان گم شد

کمی شکسته شدم در همان میان مردم

چو زیر چکمه کشیدید باغ گل ها را

برای حسرت این پیر باغبان مردم

صدای ضجه ی مادر به گوشتان نرسید؟

به داد من نرسیدید و من جوان مردم

به روز مردگی روزگار خندیدم

شبیه واژه ی تکراری زمان مردم

خدا به جرم گناهی مرا رها کرده

برای دیدن آن یار مهربان مردم

چه قدر قصه ی «تنهاییم» غم آلود است

غریبه وار نوشتم و ناگهان مردم

                                                                                                                    91/9/18

۲ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۶:۳۹
میرزا محمد حسین حدائق

وقتی ساده باشی !!!!!

صبح ها راحت و بدون اعصاب خوردی بیدار میشی. لباس بسیار ساده ات را میپوشی. بسیار ساده به سلف می روی و صبحانه ی ساده ات را می خوری بعد سر کلاس، بسیار ساده کنار دوست ساده ات مینشینی، به درس استاد گوش می کنی و ظهر بسیار ساده نماز می خوانی و تفریح بسیار ساده ای انجام می دهی مثلا با گوشی ساده ات چند پیام ساده می فرستی و ساده لوحانه می خندی و اگر گاهی دلت کشید به هیئت ساده ای می روی و بسیار ساده سینه می زنی و گریه می کنی و با مشکلات زندگی ساده ات بسیار ساده برخورد می کنی و....
 و هیچ وقت نمی فهمی چه قدر ساده بودی آخرش هم ساده می میری و در مراسم ساده ای، بسیار ساده تو را دفن می کنند و بسیار ساده فراموش می شوی.

۱۲ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۴۱
میرزا محمد حسین حدائق

شاعری قافیه هایش گم شد

آنقدر آه کشید که صدایش ترکید

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۸
میرزا محمد حسین حدائق

آواز دهل شنیدن از دور....

۳ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۰:۱۸
میرزا محمد حسین حدائق

من خسته ام از نفس کشیدن هایم / عاشق شدنم و دل بریدن هایم

من خسته ام از دیدن هر روزه ی تو / من خسته ام از نگاه کردن هایم

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۴:۴۵
میرزا محمد حسین حدائق

امروز روز دانشجو بود ولی انگار نه انگار.

به همین دلیل بنده لازم دیدم به تمام دانشجو هایی که مثل «تنها» کسی نبوده که به آنها تبریک بگوید این روز پر شکوه را تبریک بگویم.

مبارک مبارک!!!

۲ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۰۸:۴۵
میرزا محمد حسین حدائق

از ازدحام این شهر رفتم چرا؟ دلم خواست

چشم از غزل نوشتن بستم چرا؟ دلم خواست

دیروز با گمانم هشیار بودم اما

امروز با یقینم مستم چرا؟ دلم خواست

از مسجد و کلیسا بوی خدا نیامد

دل را زدین و ایمان شستم چرا؟ دلم خواست

در دور کعبه ی دل وقتی طواف کردم

او را به سنگ باور بستم چرا؟ دلم خواست

با گفته های «تنها» داد خدا در آمد
در گور اعتقادم خفتم چرا ؟ دلم خواست

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۴:۰۱
میرزا محمد حسین حدائق

از تشنگی اش نخوان دهان می سوزد / از زخم مگو روح و روان می سوزد

خورشید زفرط تشنگی آه کشید / آبی نرسد کل جهان می سوزد

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۰۵:۵۴
میرزا محمد حسین حدائق

می گفت کسی که واژه هایم مرده

فریاد همیشه بی صدایم مرده

آیینه مرا جور دگر می بیند

آیینه ی عکس آشنایم مرده

عشق و هوسم یکی شده می دانم

معشوقه ی عشق بی هوایم مرده

بی فایده است فاحشه عشوه نکن

من پیر شدم حال زنایم مرده

ای شیخ نگرد سال ها قبل از ما

انسان بدون رد پایم مرده

با اشک و بدون اشک فرقی نکند

در شهر شما حس دعایم مرده

این کعبه چرا سیاه بر تن کرده

خاکم به دهان مگر خدایم مرده

«تنها» شدم و پرت وپلا می گویم

چون دکتر پیر بی نوایم مرده

با دست خودم شعر خودم را کشتم

می گفت کسی که واژه هایم مرده

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۸:۴۸
میرزا محمد حسین حدائق

با این یقه ها کسی مسلمان نشده / با ریش و عبا کسی مسلمان نشده

از ظاهر قدسیت بدم می آید / با صرف ادا کسی مسلمان نشده

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۸:۲۷
میرزا محمد حسین حدائق

ماهی بلور تنگ اقیانوسم

من خواب ندیده ی پر از کابوسم

از چشم چرانی دلم می فهمی

من بچه ی عصر ننگ بی ناموسم

با اهل تظاهر و ریا می گردم

چون اهل دیار مسجد و ناقوسم

می گفت که جور هند باید بکشی

دیوانه ندید من خودم طاووسم 

اشعار شده هم دم «تنهایی» من

از خلق بریده با خودم مأنوسم

این شعر عجب مزه ی خوبی دارد

من واژه به واژه شعر را می بوسم        

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۱
میرزا محمد حسین حدائق

هنوز هم که هنوز است شاعری یعنی کسی که درک خود از عشق را نفهمیده

کسی شبیه من خسته از تعلق ها کسی که مرده و حتی خدا نفهمیده

میرزا محمد حسین حدائق