آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

خورشید، ستاره، ماه یعنی چشمت

چون روز و شبم سیاه یعنی چشمت

من را چه به دین فقط تو را می خواهم

خوش مزه ترین گناه یعنی چشمت

۹ نظر ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۳
میرزا محمد حسین حدائق

تا حالا شنیدید کسی به دشمنش اعتماد کنه؟

من یه مدته احساس میکنم دچار اعتماد به نفس شدم...

۸ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۹
میرزا محمد حسین حدائق

حیوان دو پای بد ادا یعنی من

انسان کثیف بی حیا یعنی من

یک متر و نود سانت شدم مثل چنار

یک بی ثمر سر به هوا یعنی من

۵ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۴
میرزا محمد حسین حدائق

دیگر دلی ندارم برای نوشتن

دلدار کجایی؟

۹ نظر ۲۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۵۸
میرزا محمد حسین حدائق

مدتی است همدمم شده مشتی خاک در دستم و گنبدی زرد در چشمم و ذکری بر لبم که می گوید:«یا رفیق من لا رفیق له»

۳ نظر ۲۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۸
میرزا محمد حسین حدائق

کافه کافه می گردم

جست و جوی بیهوده

جز صدای قلیان ها 

هم دمی نمی یابم

واژه واژه اشعارم

بوی بی کسی دارد

روز و شب پریشانم

هم دمی نمی یابم

۱۱ نظر ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۰:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

این همه ناز و ادا رسم مسلمانی نیست

بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست

عشق من رونق بازار هوس می شکند

آخر و عاقبت عشق هوس رانی نیست

«همه با قافیه ی عشق مصیبت دارند

مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست»

واژه هایم همه عریان شده در وصف تو عشق

واژه پردازی در وصف تو عریانی نیست

من که تنها به امید تو غزل می خوانم

بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست

۱۱ نظر ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۵:۳۴
میرزا محمد حسین حدائق

یه مطلب جالب امروز خوندم. گفتم شما هم مستفیض بشید

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبیدو داد زد : سارا...

دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن..

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه..

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو تمیز بنویسم..

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

 

این مطلبو یه رزمنده برام  کامنت گذاشته بود.

۶ نظر ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۵:۰۰
میرزا محمد حسین حدائق

من بر در کویتان گدایم بانو

محتاج عنایت شمایم بانو

تحویل بگیرید مرا حضرت عشق

من ریزه خور خوان رضایم بانو

معصومه

۶ نظر ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۳:۳۰
میرزا محمد حسین حدائق

بعد از تو تمام واژهها خط خوردند

یک روزه تمام عشقهایم مردند

انگار که سیل اشک ها درچشمم

با خود همهی خاطرهها را بردند

۷ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۱
میرزا محمد حسین حدائق

چون فاحشههای بیکسم در این شهر

درگیر هوا و هوسم در این شهر

با این که به تنهایی ام عادت دارم

در حسرت یک همنفسم در این شهر

۳ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۹
میرزا محمد حسین حدائق

ما آدما گاهی از کفش نداشتنمون اونقدر غصه می خوریم که یادمون میره در این عالم کسانی پیدا میشن که اصلا پا ندارن...

میرزا محمد حسین حدائق

بعضی وقتا لازمه با کسی که خیلی دوستش داری این جوری خداحافظی کنی:

رفتی؟

به درک!!!

خدانگهدار.

۳ نظر ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۹:۴۹
میرزا محمد حسین حدائق

تو ماه منی به آسمانت ندهم

خورشید منی به کهکشانت ندهم

تو قلب مرا ربوده ای ای خواهر

تو دزد منی به پاسبانت ندهم

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۶
میرزا محمد حسین حدائق

با تخمه و قهوه‌ای سرم گرم شود

با یک شکلات قلب من نرم شود

به آدم ساده‌ای چو من ای خواهر

چشمک بزنی دلش پر از شرم شود

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۳
میرزا محمد حسین حدائق

  ماندم در این غربت چه شد آن هم سفر ها

  من مرده ام یا زنده ام ای با خبر ها؟

  من تک درختی خشک و بی حالم ببینید

  بر جای جای ریشه ام زخم تبر ها

  ای کاش من را با خودش می برد بادی 

  از این دیار بی کسی تا دور تر ها

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۴
میرزا محمد حسین حدائق

آنقدر برایتان نقاب به چهره گذاشتم که از خودم چیزی نمانده!

می ترسم نقاب ها را بردارم دیگر نشناسیدم.

می ترسم خودم باشم و از من فرار کنید.

من فقط با نقاب هایم  میان شما جا دارم.

راستی نکند شما هم برای من نقاب می زنید؟

 

۳ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۳۹
میرزا محمد حسین حدائق

از تنهایی خسته شده ام

دلم خلوت می خواهد...

۲ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۸
میرزا محمد حسین حدائق

واقعا چرا تا چیزی را از ما منع نکنند به آن توجه نمی کنیم؟؟؟

۴ نظر ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۵:۴۶
میرزا محمد حسین حدائق

من مدعی ام هنوز هم انسانم

با این که شبیه روح، سرگردانم

هر روز به دنبال خودم می گردم

اما چه کنم که زاده ی نسیانم

۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۳:۱۹
میرزا محمد حسین حدائق

شاعری

عاشق شد

واژه هایش همگی وا رفتند!!!!!!!

۳ نظر ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۹:۲۹
میرزا محمد حسین حدائق

یاد گرفته ام که هرگز با کسی درد دل نکنم .

شاید او در دل خود درد داشته باشد.

من چرا به درد هایش بیافزایم؟؟؟

تنها

۱ نظر ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۹:۰۰
میرزا محمد حسین حدائق