آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

درد دارد غزلم را به تباهی بکشم

بر سر راه خودم چاله و چاهی بکشم

درد دارد که به اجبار در این شهر کثیف

از گدای سر بازارچه شاهی بکشم

درد دارد که من از ترس اراجیف شما

از تن مرده ی اشعار سپاهی بکشم

بنشینم به امید دو سه تا مصرع شعر

روی افکار خودم رنگ سیاهی بکشم

می گریزم من از این مخمص زندان یک روز

باید امشب بروم چاره ی راهی بکشم

عاقبت می شکند سینه ی سنگی باید

در میان ترک قلب گیاهی بکشم

عاقبت می رسد آن روز که با کینه و بغض

بر سر پوک شما زشت کلاهی بکشم

درد یعنی که خودم باشم و تنهایی خود

در دل دنج خودم باشم و آهی بکشم

۱۵ نظر ۲۹ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۶
میرزا محمد حسین حدائق

گوش کن می شنوی؟ می رسد آوای سکوت

کنج محراب غزل روضه ی نجوای سکوت

سر در آورده میان غزل شاعر ها

قافیه بازی یک شاعر شیدای سکوت

عهد کرده که دگر لب نگشاید هرگز

جز بر این صحبت بی واژه و زیبای سکوت

در دلش جا نکند هیچ کسی را جز او

نشود جا سخنی در دل او جای سکوت

سوزناک است حزین است پر از درد و غم است

لهجه ی پر نمک حضرت آقای سکوت

آخر شعر رسیدست و تنها اینجا

خسته و مانده شد از حل معمای سکوت

۱۱ نظر ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۵:۱۹
میرزا محمد حسین حدائق

کارم شده هر صبح و ظهر و شام گریه

صبحانه ام با بغض و با هر شام گریه

در بین مردم میزنم لبخند بر لب

شب ها به روی بالشم آرام گریه

از کودکی «لالایی» ام بغرنج بوده

چون مادرم میکرد با هر «لام» گریه

صیاد من! گاهی دلت باید بگیرد

وقتی که صیدت می کند در دام گریه

امشب نشد لبخند تو سهم دلم چون

شد اول و پایان این پیغام گریه

۱۰ نظر ۲۱ دی ۹۲ ، ۰۶:۲۳
میرزا محمد حسین حدائق

نمک در کلام شیرینت

هیبت این نگاه سنگینت

تاب خوش بوی موی پر چینت

لام تشدید دار «ضالین»ت

***

ای پریچهر می کشد من را

***

رنگ این گیسوی حنا شویت

عطر و بوی لیالی مویت

این همه دست آمده سویت

عاشقان همیشه پیجویت

***

ای پریچهر می کشد من را

***

شب جمعه هوای بارانی

شعر خواجوی پیر کرمانی

لهجه ی یزدی و غزل خوانی

تو که رندی و خوب می دانی

***

ای پریچهر می کشد من را

***

می شوم راهی سمرقندت

به هوای لب پر از قندت

می نشینم همیشه دربندت

شعر گفتم برای لبخندت

***

ای پریچهر مرده را دریاب

۷ نظر ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۳
میرزا محمد حسین حدائق

شب جمعه چهارم دی ماه

من و آن صورت سراپا ماه

گرم صحبت شدیم و می خواندیم

شعر. گاهی بلند و گه کوتاه

چهره اش بود مثل شعر سپید

موی او مثل مثنوی چه سیاه

شعر می خواند و شعر می خواندم

بر لبش خنده بر لب من آه

آه از آن خنده های جان سوز و

آه از آن خنده های بس جانکاه

خنده هایی که بوی نفرت داشت

خنده های عجیب آن خودخواه

رفت و انداخت آخرش آن شب

دفتر خاطرات را در چاه

رفت و من ماندم و غزل هایی 

که نوشتم چهارم دی ماه

۴ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۳:۰۴
میرزا محمد حسین حدائق

جان به قربان صدا و این سکوت یزدیت

مست شد جبریل از لحن قنوت یزدیت

آیه های جاری اعجاز گون لهجه ات

آیه های این زبان لا یموت یزدیت

غنچه چون کردی لبانت را ببین ای نازنین

عالمی سرمست از صوت فلوت یزدیت

شعر می گویند شاعر ها برای سیب تو

واژه ها لبریز شد از شاه توت یزدیت

از لبان تو بگیرد مزه را قطاب ها

پس نکن محروم ما را با سکوت یزدیت

۲ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۹
میرزا محمد حسین حدائق

ساده ام این سادگی را دوست دارم

عاشقم دلدادگی را دوست دارم

دولت چشمان تو سازنده ام شد

دولت سازندگی را دوست دارم

چون که در بند توام آزاد هستم 

من غلامم بندگی را دوست دارم

زندگی یعنی که لبخند قشنگت

تا بخندی زندگی را دوست دارم

سیب می بارد در اینجا جای باران

اینچنین بارندگی را دوست دارم

با اجازه بوسه از رویت بگیرم؟

واقعا شرمندگی را دوست دارم

۵ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۴
میرزا محمد حسین حدائق

گاهی بیا و حال مرا از خودم بپرس

معنی قیل و قال مرا از خودم بپرس

من گنگ خواب دیده ی این شهر کور و کر

مفهوم خواب لال مرا از خودم بپرس

هر شب برای دیدن تو فال می زنم

امشب بیا و فال مرا از خودم بپرس

جر تو ببین تمام ضمایر چه غایبند

ای تو! بیا روال مرا از خودم بپرس

در این غزل مجال فرار از تو نیست پس

این شعر بی مجال مرا از خودم بپرس

خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر از دیارتان؟

یک دفعه تو سوال مرا از خودم بپرس

تنها نشسته ام به امید تو نازنین

حالا بیا زوال مرا از خودم بپرس

۳ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۴۷
میرزا محمد حسین حدائق

قل اعوذ برب سوره ی ناس

برد باید پناه از خناس

شب جمعه چهارم آگوست

من و او دور هم و یک آناناس

من و او دور هم و یک ویسکی

من و او دور هم و یک گیلاس

با زبانش که جای خود دارد

می زند با دو چشم خود هم لاس

لذت بازی خیانتمان

و دو تا شیش آمده با تاس

من و او لب به لب و سر در بووووق

من و تنهایی و خطر در بووووق

بوق ممتد صدای پخش اذان 

می دهد جان به جانمان قرآن

و صدای مؤذن و قاری

مثل آبی که می شود جاری

لاجرم می رسد به گوش همه

از حرم می رسد به گوش همه

شب جمعه چهارم شعبان

همه ی شهر صف به صف ایمان

قل اعوذ برب سوره ی ناس

برد باید پناه از وسواس

۳ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۷
میرزا محمد حسین حدائق

از چهره ی من چرا تو رو می گیری؟

از خون دلم چرا سبو می گیری؟

معشوق ندیده ام به خون خواری تو

با خون دل خلق وضو می گیری؟؟

۲ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۲:۲۷
میرزا محمد حسین حدائق