آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

دفتر شعر از دل بی تاب من در مانده است

اشک در چشم پر از خوناب من در مانده است

هم ز دوری بی قرارم هم ز وصلت شرمسار

واژه از توصیف حس ناب من در مانده است

بی عنایت های تو قطعا کمیتم لنگ بود

هر کسی از حالت نایاب من در مانده است

خواب دیدم گم شدم در کربلا پیدا شدم

ابن سیرین را ببین در خواب من در مانده است

مختصر بودم که از عشقت مطول گشته ام

عالم بی چاره ای در باب من در مانده است

هیچ ترتیبی و آدابی نمی جویم دگر

والسلام. از هجر تو آداب من در مانده است

۵ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۵
میرزا محمد حسین حدائق

محمودم و قطعا تو هم از جنس ایازی

تو صاحب پر تاب ترین موی درازی

چشمان تو پر راز ترین فلسفه شرق

موهای تو مجهول ترین درس ریاضی

یک بار بیا بر سر خود شرط ببندیم

شاید که تو این دفعه در این نرد ببازی

راه من و تو گرچه شبیه است ولی حیف

راه من و تو هست دو تا خط موازی

با سردی قلبت همه را می کشی ای عشق!

باید که عقب گرد دهد ارتش نازی

من ساده ترین شاعر گمنام زمانم

اما تو چرا این همه پر رمزی و رازی؟

یک عمر برای تو غزل گفتم و خواندم

یک بار نشد با غزلم جمله بسازی

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۱
میرزا محمد حسین حدائق

شعر من دست خودم نیست خودت می دانی

تو که اشعار مرا از دل من می خوانی

اهل شیرازم و نازک دل و احساساتی

چه کنم با دل این شاعر شهرستانی؟

آمد از سبز ترین کوچه مشهد بویت

باد می گفت که تو اهل همین «میلانی»

خنده ات سبز و لبت سرخ و دلت شیرین است

ناقلا راست بگو پسته ی رفسنجانی؟

مدل موی تو زیباست ببخشید ولی

چند ماهست ندیدست تو را سلمانی؟

جای سوغات برایم غزلی ناب بخوان

تو خودت باقلوایی تو خودت سوهانی

اگر این شعر مرا نقد کنی می زنمت

این غزل دست خودم نیست خودت می دانی

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۶
میرزا محمد حسین حدائق

مشکی به رنگ قهوه ای گاهی تمایل می کند

چشمان زیبای تو که هر صبح دم گل می کند

این مصرع شعر مرا جز تو نمی فهمد کسی

در سینه ام قلب مرا هر خنده ات شل می کند

در پیچ و خم های زمان یک لحظه دستان تو را 

هر کس بگیرد تا ابد حس تعادل می کند

«کمبود اشعار مرا چشم تو جبران می کند»

ساده ترین اشعار من رو به تکامل می کند

صد ها قصیده می شود پیدا میان موی تو

با شعر های انوری مویت تقابل می کند

می سوزد از عشق تو و راهی ندارد این غزل

جز اینکه با پایان خود تنها تغافل می کند

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۱
میرزا محمد حسین حدائق

وقتی پناه می برم از زندگی به خواب

یعنی که زندگیم چو نقشی است روی آب

گاهی که از فشار جنون خسته می شوم

ناگاه می کنم هوس جرعه ای شراب

دیگر دلم هوای تحول نمی کند

بیچاره آنکه رفت به آغوش انقلاب

شاعر بدون عشق که شاعر! نه میشود

مرداب زنده ایست که می خواند از سراب

باز این چه شورشی است اذا زلزلت شده؟

باز این چه جنبشی است که افتاده در کتاب؟

این شعر های سخت مرا پیر میکند

شاعر پناه برد دوباره به رخت خواب!!!

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۶
میرزا محمد حسین حدائق

این پیرهن با پیرهن ها فرق دارد

این جسم اطهر با بدن ها فرق دارد

بر سینه اش می تاختند از حقد و کینه

با حقد و کینه تاختن ها فرق دارد

معشوق را بر نیزه دیدن سخت سخت است

از عمق جان شیون زدن ها فرق دارد

آتش به جان خیمه ها افتاد ای وای

در بین آتش یاسمن ها فرق دارد

اجساد خود را غسل و دفن و کفن کردند

بر جسم آل له کفن ها فرق دارد

می مرد هر کس جای زینب بود قطعا

بانوی ما با کل زن ها فرق دارد

یک روز می فهمند شاعر های دنیا

در مدح او سوز سخن ها فرق دارد

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۱
میرزا محمد حسین حدائق