خورشید، ستاره، ماه یعنی چشمت
چون روز و شبم سیاه یعنی چشمت
من را چه به دین فقط تو را می خواهم
خوش مزه ترین گناه یعنی چشمت
خورشید، ستاره، ماه یعنی چشمت
چون روز و شبم سیاه یعنی چشمت
من را چه به دین فقط تو را می خواهم
خوش مزه ترین گناه یعنی چشمت
حیوان دو پای بد ادا یعنی من
انسان کثیف بی حیا یعنی من
یک متر و نود سانت شدم مثل چنار
یک بی ثمر سر به هوا یعنی من
کافه کافه می گردم
جست و جوی بیهوده
جز صدای قلیان ها
هم دمی نمی یابم
واژه واژه اشعارم
بوی بی کسی دارد
روز و شب پریشانم
هم دمی نمی یابم
این همه ناز و ادا رسم مسلمانی نیست
بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست
عشق من رونق بازار هوس می شکند
آخر و عاقبت عشق هوس رانی نیست
«همه با قافیه ی عشق مصیبت دارند
مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست»
واژه هایم همه عریان شده در وصف تو عشق
واژه پردازی در وصف تو عریانی نیست
من که تنها به امید تو غزل می خوانم
بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست
من بر در کویتان گدایم بانو
محتاج عنایت شمایم بانو
تحویل بگیرید مرا حضرت عشق
من ریزه خور خوان رضایم بانو
بعد از تو تمام واژهها خط خوردند
یک روزه تمام عشقهایم مردند
انگار که سیل اشک ها درچشمم
با خود همهی خاطرهها را بردند
چون فاحشههای بیکسم در این شهر
درگیر هوا و هوسم در این شهر
با این که به تنهایی ام عادت دارم
در حسرت یک همنفسم در این شهر
تو ماه منی به آسمانت ندهم
خورشید منی به کهکشانت ندهم
تو قلب مرا ربوده ای ای خواهر
تو دزد منی به پاسبانت ندهم
با تخمه و قهوهای سرم گرم شود
با یک شکلات قلب من نرم شود
به آدم سادهای چو من ای خواهر
چشمک بزنی دلش پر از شرم شود
ماندم در این غربت چه شد آن هم سفر ها
من مرده ام یا زنده ام ای با خبر ها؟
من تک درختی خشک و بی حالم ببینید
بر جای جای ریشه ام زخم تبر ها
ای کاش من را با خودش می برد بادی
از این دیار بی کسی تا دور تر ها
من مدعی ام هنوز هم انسانم
با این که شبیه روح، سرگردانم
هر روز به دنبال خودم می گردم
اما چه کنم که زاده ی نسیانم
دردم زحد گذشت الا ایهالعزیز
درمان به دست توست بیا ایهالعزیز
فریاد الامان جهان داد می کشد
یک دست و یک صدا همه یا ایهالعزیز
ای پاسخ تمام سوالات بی جواب
رفتی ز دست ها تو چرا ایهالعزیز؟
بی تو زمین تحمل ما را نمی کند
ای حجت و دلیل خدا ایهالعزیز
«هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر»
رحمی نما به غربت ما ایهالعزیز
شاعر شدم که شعر بگویم برایتان
شاعر شدم برای شما ایهالعزیز
ماندم هنوز در کف آن یک سلام عشق
با بوسه ای قشنگ به شیرین کام عشق
از باده های سرخ جهان خسته ام ولی
مستم هنوز از هوس سرخ جام عشق
فحشای واژه ها سخنم را ربوده است
فحشای واژه های حریص کلام عشق
زیباترین ترنم اشعار شاعری است
هر کس که رفت در غزلش تا مقام عشق
«تنها» نشسته ام به امید بهاره ای
با جامه ای سیاه به سوگ تمام عشق
با چشم کدام سر تو را باید دید
از کنج کدام در تو را باید دید
بر حاشیه ی مضجع آن یار غریب
بنوشته به خط زر «تو را باید دید»
هی دست نکش بر بدنم ای ننه سرما
خشکید زسرما بدنم ای ننه سرما
وقی که خزیدی تو در آغوش حریصم
وا رفتم و ماندم چه کنم ای ننه سرما
با چادر زیبای سفیدت چه قشنگی
بر برف رخت بوسه زنم ای ننه سرما
قرمز شده بینی و لپ و چشم مریضم
با بوسه ی تو بر دهنم ای ننه سرما
سرفه شده «تنها» سخن و همدم و یارم
پاشید زهم این سخنم ای ننه سرما
یا ابن الحسن
نسل در نسل غزل یاد تو را می خواند
با هیاهوی خودش باد تو را می خواند
شاعری گفت به تو خسرو شیرین دهنان
از همان روز که فرهاد تو را می خواند
گفت یک شعر به زیبایی چشمان غزال
آنقدر گفت که صیاد تو را می خواند
ماهمه مثل سیاوش و جهان هم آتش
هر کسی در بد رخداد تو را می خواند
شک ندارم که تو پیمان الستی ای عشق!
خضر هم در پی امداد تو را می خواند
گندم عشق تو خوردیم و زدوری مردیم
سالها فاصله در یاد تورا می خواند
دست ما جام نیاز است وعطایت چون می!
شاعر مست به فریاد تو را می خواند...
فکر شطرنجی و خدای سپید
مهره های سیاه پر تردید
فکر بازنده ای که مات شده
له شده زیر چکمه های امید
توی حمام توی وان رفت و
گریه می کرد و مضطرب لرزید
سینه اش هی وجه وجه می کرد
نگران بود، ذره ای ترسید
تک و تنها میان وحشت وترس
به تمام گذشته اش خندید
هی فقط پشت هم غزل می خواند
واژه ای را شبیه مرگ ندید
عکس خود را زروی آینه کند
قرص ها را به یک نفس بلعید
بی رمق شد ترک ترک شد و بعد
در خودش رفت و از خودش پاشید
توی حمام، توی وان افتاد
هم خودش مرد و هم خدای سپید
با استقبال از شعر سرکار "خانم مهرانه جندقی"
"چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش ها کنند مرا"
هزار انگ و هزاران هزار تهمت زشت
به من زنند و ز مردم جدا کنند مرا
مرا به جرم مسلمانی ام به بند کشند
و بعد مثل مریضی دعا کنند مرا
شبیه یک نخ سیگار آتشم بزنند
به دود سینه ی خود آشنا کنند مرا
نوشته اند که خو کن به درد تنهایی
نوشته اند که «تنها» صدا کنند مرا
قسم به حضرت باری غمین نخواهم شد
شبیه کوه صبورم رها کنند مرا
[محمد حسین حدائق]
از شرم تو اشعار کم آورده پریچهر
این دیده ز اغیار کم آورده پریچهر
آیینه ام از دیدن تو خیس عرق شد
آیینه ز دلدار کم آورده پریچهر
سنگینی عشقت کمرم کرده کمانی
این قلب سبکبار کم آورده پریچهر
ارزان نخریدم غم عشق تو سیه چشم
یا درهم ودینار کم آورده پریچهر
هر ماه جبین دیدم از او دیده ربودم
این سارق عیار کم آورده پریچهر
می رفت زتن روح و در آن لحظه شنیدم
حلاج سر دار کم آورده پریچهر
«تنهایی» من گشته عیان بر همه عالم
این صاحب دستار کم آورده پریچهر
میان کوچه و پس کوچه هایتان مردم
برای غربت و اندوه آسمان مردم
صدای من که میان صدایتان گم شد
کمی شکسته شدم در همان میان مردم
چو زیر چکمه کشیدید باغ گل ها را
برای حسرت این پیر باغبان مردم
صدای ضجه ی مادر به گوشتان نرسید؟
به داد من نرسیدید و من جوان مردم
به روز مردگی روزگار خندیدم
شبیه واژه ی تکراری زمان مردم
خدا به جرم گناهی مرا رها کرده
برای دیدن آن یار مهربان مردم
چه قدر قصه ی «تنهاییم» غم آلود است
غریبه وار نوشتم و ناگهان مردم
91/9/18
من خسته ام از نفس کشیدن هایم / عاشق شدنم و دل بریدن هایم
من خسته ام از دیدن هر روزه ی تو / من خسته ام از نگاه کردن هایم
از ازدحام این شهر رفتم چرا؟ دلم خواست
چشم از غزل نوشتن بستم چرا؟ دلم خواست
دیروز با گمانم هشیار بودم اما
امروز با یقینم مستم چرا؟ دلم خواست
از مسجد و کلیسا بوی خدا نیامد
دل را زدین و ایمان شستم چرا؟ دلم خواست
در دور کعبه ی دل وقتی طواف کردم
او را به سنگ باور بستم چرا؟ دلم خواست
با گفته های «تنها» داد خدا در آمد
در گور اعتقادم خفتم چرا ؟ دلم خواست
از تشنگی اش نخوان دهان می سوزد / از زخم مگو روح و روان می سوزد
خورشید زفرط تشنگی آه کشید / آبی نرسد کل جهان می سوزد
می گفت کسی که واژه هایم مرده
فریاد همیشه بی صدایم مرده
آیینه مرا جور دگر می بیند
آیینه ی عکس آشنایم مرده
عشق و هوسم یکی شده می دانم
معشوقه ی عشق بی هوایم مرده
بی فایده است فاحشه عشوه نکن
من پیر شدم حال زنایم مرده
ای شیخ نگرد سال ها قبل از ما
انسان بدون رد پایم مرده
با اشک و بدون اشک فرقی نکند
در شهر شما حس دعایم مرده
این کعبه چرا سیاه بر تن کرده
خاکم به دهان مگر خدایم مرده
«تنها» شدم و پرت وپلا می گویم
چون دکتر پیر بی نوایم مرده
با دست خودم شعر خودم را کشتم
می گفت کسی که واژه هایم مرده
با این یقه ها کسی مسلمان نشده / با ریش و عبا کسی مسلمان نشده
از ظاهر قدسیت بدم می آید / با صرف ادا کسی مسلمان نشده
ماهی بلور تنگ اقیانوسم
من خواب ندیده ی پر از کابوسم
از چشم چرانی دلم می فهمی
من بچه ی عصر ننگ بی ناموسم
با اهل تظاهر و ریا می گردم
چون اهل دیار مسجد و ناقوسم
می گفت که جور هند باید بکشی
دیوانه ندید من خودم طاووسم
اشعار شده هم دم «تنهایی» من
از خلق بریده با خودم مأنوسم
این شعر عجب مزه ی خوبی دارد
من واژه به واژه شعر را می بوسم
هنوز هم که هنوز است شاعری یعنی کسی که درک خود از عشق را نفهمیده
کسی شبیه من خسته از تعلق ها کسی که مرده و حتی خدا نفهمیده