آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

آینه

شعر یعنی نور یعنی آینه

۱۳۲ مطلب با موضوع «دفتر شعر تنها» ثبت شده است

خورشید، ستاره، ماه یعنی چشمت

چون روز و شبم سیاه یعنی چشمت

من را چه به دین فقط تو را می خواهم

خوش مزه ترین گناه یعنی چشمت

۹ نظر ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۳
میرزا محمد حسین حدائق

حیوان دو پای بد ادا یعنی من

انسان کثیف بی حیا یعنی من

یک متر و نود سانت شدم مثل چنار

یک بی ثمر سر به هوا یعنی من

۵ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۴
میرزا محمد حسین حدائق

کافه کافه می گردم

جست و جوی بیهوده

جز صدای قلیان ها 

هم دمی نمی یابم

واژه واژه اشعارم

بوی بی کسی دارد

روز و شب پریشانم

هم دمی نمی یابم

۱۱ نظر ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۰:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

این همه ناز و ادا رسم مسلمانی نیست

بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست

عشق من رونق بازار هوس می شکند

آخر و عاقبت عشق هوس رانی نیست

«همه با قافیه ی عشق مصیبت دارند

مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست»

واژه هایم همه عریان شده در وصف تو عشق

واژه پردازی در وصف تو عریانی نیست

من که تنها به امید تو غزل می خوانم

بیوفا عشوه نکن کار تو انسانی نیست

۱۱ نظر ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۵:۳۴
میرزا محمد حسین حدائق

من بر در کویتان گدایم بانو

محتاج عنایت شمایم بانو

تحویل بگیرید مرا حضرت عشق

من ریزه خور خوان رضایم بانو

معصومه

۶ نظر ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۳:۳۰
میرزا محمد حسین حدائق

بعد از تو تمام واژهها خط خوردند

یک روزه تمام عشقهایم مردند

انگار که سیل اشک ها درچشمم

با خود همهی خاطرهها را بردند

۷ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۱
میرزا محمد حسین حدائق

چون فاحشههای بیکسم در این شهر

درگیر هوا و هوسم در این شهر

با این که به تنهایی ام عادت دارم

در حسرت یک همنفسم در این شهر

۳ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۹
میرزا محمد حسین حدائق

تو ماه منی به آسمانت ندهم

خورشید منی به کهکشانت ندهم

تو قلب مرا ربوده ای ای خواهر

تو دزد منی به پاسبانت ندهم

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۶
میرزا محمد حسین حدائق

با تخمه و قهوه‌ای سرم گرم شود

با یک شکلات قلب من نرم شود

به آدم ساده‌ای چو من ای خواهر

چشمک بزنی دلش پر از شرم شود

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۳
میرزا محمد حسین حدائق

  ماندم در این غربت چه شد آن هم سفر ها

  من مرده ام یا زنده ام ای با خبر ها؟

  من تک درختی خشک و بی حالم ببینید

  بر جای جای ریشه ام زخم تبر ها

  ای کاش من را با خودش می برد بادی 

  از این دیار بی کسی تا دور تر ها

۱ نظر ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۴
میرزا محمد حسین حدائق

من مدعی ام هنوز هم انسانم

با این که شبیه روح، سرگردانم

هر روز به دنبال خودم می گردم

اما چه کنم که زاده ی نسیانم

۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۳:۱۹
میرزا محمد حسین حدائق

شاعری

عاشق شد

واژه هایش همگی وا رفتند!!!!!!!

۳ نظر ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۹:۲۹
میرزا محمد حسین حدائق

دردم زحد گذشت الا ایهالعزیز

درمان به دست توست بیا ایهالعزیز

فریاد الامان جهان داد می کشد

یک دست و یک صدا همه یا ایهالعزیز

ای پاسخ تمام سوالات بی جواب

رفتی ز دست ها تو چرا ایهالعزیز؟

بی تو زمین تحمل ما را نمی کند

ای حجت و دلیل خدا ایهالعزیز

«هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر»

رحمی نما به غربت ما ایهالعزیز

شاعر شدم که شعر بگویم برایتان

شاعر شدم برای شما ایهالعزیز

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۲۵
میرزا محمد حسین حدائق

ماندم هنوز در کف آن یک سلام عشق

با بوسه ای قشنگ به شیرین کام عشق

از باده های سرخ جهان خسته ام ولی

مستم هنوز از هوس سرخ جام عشق

فحشای واژه ها سخنم را ربوده است

فحشای واژه های حریص کلام عشق

زیباترین ترنم اشعار شاعری است

هر کس که رفت در غزلش تا مقام عشق

«تنها» نشسته ام به امید بهاره ای

با جامه ای سیاه به سوگ تمام عشق

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
میرزا محمد حسین حدائق

با چشم کدام سر تو را باید دید

از کنج کدام در تو را باید دید

بر حاشیه ی مضجع آن یار غریب

بنوشته به خط زر «تو را باید دید»

۵ نظر ۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

هی دست نکش  بر بدنم ای ننه سرما

خشکید زسرما بدنم ای ننه سرما 

وقی که خزیدی تو در آغوش حریصم

وا رفتم و ماندم چه کنم ای ننه سرما

با چادر زیبای سفیدت چه قشنگی 

بر برف رخت بوسه زنم ای ننه سرما

قرمز شده بینی و لپ و چشم مریضم

با بوسه ی تو بر دهنم ای ننه سرما

سرفه شده «تنها» سخن و همدم و یارم

پاشید زهم این سخنم ای ننه سرما

۳ نظر ۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۸
میرزا محمد حسین حدائق

بر سر دار کسی بودم که بر دارم نبود

کشته ی عشقی که یک دم بر سر دارم نبود

آنقدر از او نوشتم واژه هایم او شدند

واژه هایم او شد اما او گرفتارم نبود

خود فروشی کردم اما او مرا هرگز ندید

یا که می دیدم ولی هزگز خریدارم نبود

آینه در آینه عکسش تماما در سرم

از برم می رفت و من را شوق انکارم نبود

بر تمام صورتم زخم دو چشمش نقش بست

خون و زخم و ناله هایم او نگهدارم نبود

من که «تنها» یاد او را در دلم می پرورم

سر گرانی می کند میلی به بازارم نبود

####################

زور اجبارت خدا مختار می خواند مرا

من که مردم ای خدا ای کاش اجبارت نبود

۳ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۱
میرزا محمد حسین حدائق

یا ابن الحسن

نسل در نسل غزل یاد تو را می خواند

با هیاهوی خودش باد تو را می خواند

شاعری گفت به تو خسرو شیرین دهنان

از همان روز که فرهاد تو را می خواند

گفت یک شعر به زیبایی چشمان غزال

آنقدر گفت که صیاد تو را می خواند

ماهمه مثل سیاوش و جهان هم آتش
هر کسی در بد رخداد تو را می خواند
شک ندارم که تو پیمان الستی ای عشق!
خضر هم در پی امداد تو را می خواند
گندم عشق تو خوردیم و زدوری مردیم
سالها فاصله در یاد تورا می خواند
دست ما جام نیاز است وعطایت چون می!
شاعر مست به فریاد تو را می خواند...

۳ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۷
میرزا محمد حسین حدائق

فکر شطرنجی و خدای سپید

مهره های سیاه پر تردید

فکر بازنده ای که مات شده

له شده زیر چکمه های امید

توی حمام توی وان رفت و

گریه می کرد و مضطرب لرزید

سینه اش هی وجه وجه می کرد

نگران بود، ذره ای ترسید

تک و تنها میان وحشت وترس 

به تمام گذشته اش خندید

هی فقط پشت هم غزل می خواند 

واژه ای را شبیه مرگ ندید

عکس خود را زروی آینه کند

قرص ها را به یک نفس بلعید

بی رمق شد ترک ترک شد و بعد

در خودش رفت و از خودش پاشید

توی حمام، توی وان افتاد

هم خودش مرد و هم خدای سپید

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
میرزا محمد حسین حدائق
خاموش، از این به بعد چون سنگ شوم
یک آدم پست رذل الدنگ شوم
 
از مردم شهر گوشه می گیرم و بعد
یک آدم گوشه گیر دلتنگ شوم
 
یا چهره ی برفکی به خود می گیرم
یا چون خودشان هزار و یک رنگ شوم
 
تسبیح به دست و پینه بر پیشانی
یا گرگ صفت یا که خر لنگ شوم
 
یا چشم ببندم و بخوابم یک عمر
با فکر خودم همیشه در جنگ شوم
 
«تنها» بشوم گوشه ی این شهر شلوغ
با یاد پریچهر کمی منگ شوم
۱ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میرزا محمد حسین حدائق

با  استقبال از شعر سرکار "خانم مهرانه جندقی"

 


"چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش ها کنند مرا"


هزار انگ و هزاران هزار تهمت زشت
به من زنند و ز مردم جدا کنند مرا


مرا به جرم مسلمانی ام به بند کشند
و بعد مثل مریضی دعا کنند مرا


شبیه یک نخ سیگار آتشم بزنند
به دود سینه ی خود آشنا کنند مرا


نوشته اند که خو کن به درد تنهایی
نوشته اند که «تنها» صدا کنند مرا


قسم به حضرت باری غمین نخواهم شد
شبیه کوه صبورم رها کنند مرا

[محمد حسین حدائق]

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۷
میرزا محمد حسین حدائق
ای وای وفا زشهرمان گم گشته
مردانگی از دیارمان گم گشته 
یک روز برای عشق مفهومی بود
امروز همان زفکرمان گم گشته
۰ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۳
میرزا محمد حسین حدائق

از شرم تو اشعار کم آورده پریچهر

این دیده ز اغیار کم آورده پریچهر

آیینه ام از دیدن تو خیس عرق شد

آیینه ز دلدار کم آورده پریچهر

سنگینی عشقت کمرم کرده کمانی

این قلب سبکبار کم آورده پریچهر

ارزان نخریدم غم عشق تو سیه چشم

یا درهم ودینار کم آورده پریچهر

هر ماه جبین دیدم از او دیده ربودم

این سارق عیار کم آورده پریچهر

می رفت زتن روح و در آن لحظه شنیدم

حلاج سر دار کم آورده پریچهر

«تنهایی» من گشته عیان بر همه عالم

این صاحب دستار کم آورده پریچهر

۴ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۰۹
میرزا محمد حسین حدائق

میان کوچه و پس کوچه هایتان مردم

برای غربت و اندوه آسمان مردم

صدای من که میان صدایتان گم شد

کمی شکسته شدم در همان میان مردم

چو زیر چکمه کشیدید باغ گل ها را

برای حسرت این پیر باغبان مردم

صدای ضجه ی مادر به گوشتان نرسید؟

به داد من نرسیدید و من جوان مردم

به روز مردگی روزگار خندیدم

شبیه واژه ی تکراری زمان مردم

خدا به جرم گناهی مرا رها کرده

برای دیدن آن یار مهربان مردم

چه قدر قصه ی «تنهاییم» غم آلود است

غریبه وار نوشتم و ناگهان مردم

                                                                                                                    91/9/18

۲ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۶:۳۹
میرزا محمد حسین حدائق

شاعری قافیه هایش گم شد

آنقدر آه کشید که صدایش ترکید

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۰:۵۸
میرزا محمد حسین حدائق

من خسته ام از نفس کشیدن هایم / عاشق شدنم و دل بریدن هایم

من خسته ام از دیدن هر روزه ی تو / من خسته ام از نگاه کردن هایم

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۴:۴۵
میرزا محمد حسین حدائق

از ازدحام این شهر رفتم چرا؟ دلم خواست

چشم از غزل نوشتن بستم چرا؟ دلم خواست

دیروز با گمانم هشیار بودم اما

امروز با یقینم مستم چرا؟ دلم خواست

از مسجد و کلیسا بوی خدا نیامد

دل را زدین و ایمان شستم چرا؟ دلم خواست

در دور کعبه ی دل وقتی طواف کردم

او را به سنگ باور بستم چرا؟ دلم خواست

با گفته های «تنها» داد خدا در آمد
در گور اعتقادم خفتم چرا ؟ دلم خواست

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۱۴:۰۱
میرزا محمد حسین حدائق

از تشنگی اش نخوان دهان می سوزد / از زخم مگو روح و روان می سوزد

خورشید زفرط تشنگی آه کشید / آبی نرسد کل جهان می سوزد

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۰۵:۵۴
میرزا محمد حسین حدائق

می گفت کسی که واژه هایم مرده

فریاد همیشه بی صدایم مرده

آیینه مرا جور دگر می بیند

آیینه ی عکس آشنایم مرده

عشق و هوسم یکی شده می دانم

معشوقه ی عشق بی هوایم مرده

بی فایده است فاحشه عشوه نکن

من پیر شدم حال زنایم مرده

ای شیخ نگرد سال ها قبل از ما

انسان بدون رد پایم مرده

با اشک و بدون اشک فرقی نکند

در شهر شما حس دعایم مرده

این کعبه چرا سیاه بر تن کرده

خاکم به دهان مگر خدایم مرده

«تنها» شدم و پرت وپلا می گویم

چون دکتر پیر بی نوایم مرده

با دست خودم شعر خودم را کشتم

می گفت کسی که واژه هایم مرده

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۸:۴۸
میرزا محمد حسین حدائق

با این یقه ها کسی مسلمان نشده / با ریش و عبا کسی مسلمان نشده

از ظاهر قدسیت بدم می آید / با صرف ادا کسی مسلمان نشده

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۸:۲۷
میرزا محمد حسین حدائق

ماهی بلور تنگ اقیانوسم

من خواب ندیده ی پر از کابوسم

از چشم چرانی دلم می فهمی

من بچه ی عصر ننگ بی ناموسم

با اهل تظاهر و ریا می گردم

چون اهل دیار مسجد و ناقوسم

می گفت که جور هند باید بکشی

دیوانه ندید من خودم طاووسم 

اشعار شده هم دم «تنهایی» من

از خلق بریده با خودم مأنوسم

این شعر عجب مزه ی خوبی دارد

من واژه به واژه شعر را می بوسم        

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۱
میرزا محمد حسین حدائق

هنوز هم که هنوز است شاعری یعنی کسی که درک خود از عشق را نفهمیده

کسی شبیه من خسته از تعلق ها کسی که مرده و حتی خدا نفهمیده

میرزا محمد حسین حدائق