خون دلم همراه با اشک روانم می رود روحم چو تیر از چله ی قد کمانم می رود
یکباره از دستان من یار جوانم می رود «ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود»
از دست دادم قدرت هم صحبتی با مردمان با های های گریه ام گریان شود گرگ و شبان
روزم شبیه شب شده درکی ندارم از زمان «او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود»
جانم فدای فکرت و اندیشه ی آزاد او جانم فدای چهره و لبخند های شاد او
جانم به قربان بزرگی دل آباد او «با آن همه بی داد او وآن عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود»
چندیست کردی بنده را با غصه و غم هم نشین راحت گذشتی از دل بیچاره ام. باشد. همین؟
دوزخ برایم می شود با بودنت خلد برین «باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود»
سرگشته و آواره ام چون کولیان بی وطن سهمم شده از زندگی هجران و دوری و محن
عهد اخوت بسته شد بین فراق و دست من «در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود»
با حالت غمگین خود برداشتم دست دعا با اینکه می دانم مرا هرگز نمی بیند خدا
می خواستم نفرین کنم اما شنیدم این ندا «سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می رود»