عاشقی باهنر و شاعرکی با ادبم
«لفظ می گویم و معنا زخدا می طلبم»
پست ثابت
عاشقی باهنر و شاعرکی با ادبم
«لفظ می گویم و معنا زخدا می طلبم»
پست ثابت
سوره سوره مرا ورق بزن و
آیهی یأس را تلاوت کن
فال میگیرم ای عزیز دلم
چشم خود را ببند و نیت کن
از لبم شعر میشود جاری
از دهان تو آه میبارد
واژه ها مثل قطرهی باران
از دو چشم سیاه میبارد
من زبان تو را نمیفهمم
تو نگاه مرا نمیفهمی
التماس درون چشمم را
نامسلمان چرا نمیفهمی
تو حواست فقط به شعر من است
من حواسم به لمس دست و تنت
چشمهایت خمار شعرم شد
من خمار شمیم پیرهنت
پیش تو من همیشه در جنگم
در دلم با اصول مجتهدین
در مقام دفاع تحمیلی
با تو هرگز نمیکنم تمکین
شعر من را بخوان و فالم را
"درد عشقی کشیده ام که نپرس"
در کنار تو خواب میچسبد
"دلبری برگزیدهام که نپرس"
نقاشم و همیشه تو را تار میکشم
خطی سیاه بر تن افکار میکشم
من مذهبی ترین پسر خانواده ام
این روزها به یاد تو سیگار میکشم
دستم پر از کبودی و زخم است بعد تو
از بس که دست بر در و دیوار میکشم
از روزگار بعد تو بسیار میخورم
از روزگار بعد تو بسیار میکشم
از روز بعد رفتنت امید زندگی
جای نفس حروف صدادار میکشم
لعنت به فغان و الامان بعد از تو
لعنت به سکوت آسمان بعد از تو
میگویم از این به بعد روزی دو سه بار
لعنت به تمام دختران بعد از تو
در این زمانه به یأسم امید می گویند
به شعر های سیاهم سپید می گویند
برای مردم این شهر میر دامادم
به وعده های عجیبم نوید می گویند
اگرچه دختر من را بهار نامیدند
به روز مردن من روز عید می گویند
شکست هیبت من با نگاهشان حالا
به این چنار شکسته رشید می گویند
کسی نماز وفات مرا نخواند اما
به این جنازه ی بی جان شهید می گویند
هنجارهایت شاعری هنجاریم کرد
ای آنکه فندک های تو سیگاریم کرد
از دوریت هر روز ساعت می شمارم
دوری تو یک ساعت دیواریم کرد
وقتی که مویت انقلابی مخملی شد
تبدیل به این نهضت بیداریم کرد
رنگ لبت شد عامل شعر و تغزل
طرح دو چشمت عاشق معماریم کرد
شاعر که کاری با حکومت ها ندارد
عالیجنابا! مدح تو درباریم کرد
حالا فقط من ماندم و این شعر هایم
ای آنکه فندک های تو سیگاریم کرد
بانو بیا امشب رها کن این نجابت را
حرف از خدا و مذهب و دین و دیانت را
بانو بیا امشب کمی با ما مدارا کن
بگذار پشت سر صدای گنگ غیرت را
بس کن نگاه کهنه را سنت زمین خورده
در زیر پایت له کن این فرهنگ و سنت را
مردان شهر از تو فقط لبخند می خواهند
از ما نکن محروم لطفا این سخاوت را
از حسرت لبخند تو عمریست می سوزیم
نگذار بر دل هایمان این داغ حسرت را
حالا بیا و مثل ما رسوای عالم شو
حالا ببین زیبایی رنگ جماعت را
بانو بیا و چشم ها را خیره ی خود کن
امشب برای ما کمی شل کن حجابت را
سوالی دارم از تو: در جواب «دوستت دارم»
جوابی هم بجز ممنونم و متشکرم داری؟؟؟؟
زندگی بعد از تو قطعا مثل زندان می شود
حال و روز شعر هایم نابسامان می شود
از در و دیوار اشعارم فقط غم می چکد
واژه های کهنه در شعر فراوان می شود
یاد تو افتادم و شکر خدا باران گرفت
اشک هایم زیر باران خوب پنهان می شود
هر زمستان در کنار تو بهاری سبز بود
هر بهار از دوریت فصل زمستان می شود
دلخوشم بعد از تو تنها با سوالی در دلم
ای خدا از رفتنش آیا پشیمان می شود ؟؟؟
می شود هر شب به یادت مثل باران گریه کرد
در خیابان بغض کرد و در خیابان گریه کرد
می شود اصلا به یاد چشم های ناز تو
از دل شیراز رفت و تا خراسان گریه کرد
وای بر آن اعتقادی که تو را از من گرفت
در فراقت می شود از درد ایمان گریه کرد
چشم هایم بعد شب های دراز موی تو
هر که را می دید با موی پریشان گریه کرد
مولوی از شمس رویت دم زد و مشهور شد
سعدی از چشم تو گفت و یک گلستان گریه کرد
بس که گفتم از تو شعرم انجمن ها را گرفت
همنوا با شعر من اشعار ایشان گریه کرد
حال من را می شود حالا چنین توصیف کرد:
شاعر بیچاره ای که مثل باران گریه کرد
هوا گرفته، زمین از بد زمان مسموم
شکوه سرمه ای قلب آسمان مسموم
و مسجدی که پر از خالی است در این شهر
خطیب و منبر و گلدسته و اذان مسموم
صدای غربت یک مرد میرسد از دور
ولی دریغ که ایمان مومنان مسموم
به نام او همه ی شهر آب و نان خوردند
دعایشان شده از فکر آب و نان مسموم
به دامنش نرسد دست شعرها هرگز
که هست تک تک الفاظ این زبان مسموم
در دو چشمت موزه ی مردم شناسی ساختی
با هیاهو های خود شعری حماسی ساختی
هی توافق میکنی هی جنگ بر پا می کنی
در توافق نامه ها سدی سیاسی ساختی
با سلاح عشوه و ناز و ادایت عاقبت
شاعران شهر را از جنگ عاصی ساختی
کفر عشقت کشور اسلامی دل را گرفت
رخنه ای در قلب قانون اساسی ساختی
مردم از بس در نگاهت رفت و آمد می کنند
در دو چشمت موزه ی مردم شناسی ساختی
«دوستت دارم» برایت جمله ای تکراری است
دلبری کردن برایت عادتی اجباری است
خنده ی تو مایه ی آرامش مردم شده
خنده ات بارزترین مصداق مردم داری است
واژه در توصیف این تندیس کم می آورد
پیکر تو مظهر زیباترین معماری است
سلطنت در قلب مردم می کنی عالیجناب
خوش به حال شاعرت چون شاعری درباری است
بعد از این جایی سخنرانی نکن. اخبار گفت:
«لهجه ی این فرد قطعا انقلابی جاری است»
بی تفاوت، بی وفا، مغرور، بی احساس، نه!
ذات تو از این صفات پست قطعا عاری است
اینکه عشق تو نصیب یک نفر چون من شده
از عنایات خداوند تعالی باری است
نیمه ی شب، کوچه و یک گوشه و آغوش تو
نام این حال خوش من خواب در بیداری است
بیت آخر لحظه ی پایانی دیدار بود
بیت آخر واژه واژه شعر کارش زاری است
یک زمانی اغلب افراد حرفی داشتند
حرف ها -آهسته یا با داد- حرفی داشتند
درد و اشک و ناله و اندوه های آن زمان
یا که لبخند لبان شاد حرفی داشتند
خاطرات مردمش هر چند شیرین بود و تلخ
خاطرات مانده در هر یاد حرفی داشتند
آن زمان ها شعر نو اینقدر بی معنی نبود
تک تک اشعار «فرخ زاد» حرفی داشتند
خوانده ام در قصه های دور در افسانه ها
ضربه های تیشه ی فرهاد حرفی داشتند
حال می پرسیم بعد از سال ها از پیر ها
یک زمانی بوده که افراد حرفی داشتند؟؟؟
یک نفر رفت دیگری آمد
با غزل های بد تری آمد
عاشق ترک های شیرازی
پارسی رفت و آذری آمد
تحت تاثیر مردم مشهد
با دوتا چشم بربری آمد
اهل این حرف ها نبود اصلا
این وری رفت و آن وری آمد
تا بگویند شاعر خوبیست
نامه از بیت رهبری آمد
نامه را برد و بعد از آن دیدیم
با مقامات کشوری آمد...
:«عاشقی؟ یعنی که کمبود محبت داشتی
از همه در کودکی احساس نفرت داشتی»
ای زبان ای کاش آن روزی که گفتی عاشقم
لال بودی لااقل ای کاش لکنت داشتی
خسته ام از مردم این شهر می فهمی خدا؟
در تمام طول عمرت درد غربت داشتی؟
زندگی کردن در اینجا مردنی تدریجی است
راستی به زندگی با مرگ عادت داشتی؟
در میان مردم نامرد این شهر کثیف
بر لبت -در جمع- لبخند حماقت داشتی؟
ظاهرا جز تو مرا اینجا نمی فهمد کسی
تا کنون مثل منی را بین خلقت داشتی؟
خواستم این را بگویم پاک یادم رفته بود
مثل من اینگونه احساس حقارت داشتی؟
عاشقش بودم نفهمیدم چه شد یک دفعه گفت:
«عاشقی؟ یعنی که کمبود محبت داشتی...»