درد دارد غزلم را به تباهی بکشم
بر سر راه خودم چاله و چاهی بکشم
درد دارد که به اجبار در این شهر کثیف
از گدای سر بازارچه شاهی بکشم
درد دارد که من از ترس اراجیف شما
از تن مرده ی اشعار سپاهی بکشم
بنشینم به امید دو سه تا مصرع شعر
روی افکار خودم رنگ سیاهی بکشم
می گریزم من از این مخمص زندان یک روز
باید امشب بروم چاره ی راهی بکشم
عاقبت می شکند سینه ی سنگی باید
در میان ترک قلب گیاهی بکشم
عاقبت می رسد آن روز که با کینه و بغض
بر سر پوک شما زشت کلاهی بکشم
درد یعنی که خودم باشم و تنهایی خود
در دل دنج خودم باشم و آهی بکشم